بفرمایید روضه (3)
قالب (یکی بود، یکی نبود) را قبلا در یکی دو وبلاگ دیده بودم و ابداع آن از من نیست. من فقط از دنیای انسان ها به دنیای جمادات رفته ام. و از زاویه ی دید آن ها به کربلا نگاه کرده ام. جماداتی که همه خلقت خدایند، همه ذی شعورند و همه در حال تسبیح خالق خویشند...
یکی بود، یکی نبود.
یک عسلی بود که فکر می کرد شاه شیرینی جاته و همه ی بچه ها خیلی دوستش دارن.
تا اینکه یک شب یک پسر سیزده ساله به عموش گفت: از عسل شیرین تر، شهادته.
یکی بود، یکی نبود
یک شمشیر عربی قبضه فولادی سرکجی بود که خیلی به قدو بالای خودش می نازید.
یک روز با قاسم مسابقه ی قد گذاشت، قاسم یک سروگردن از اون بلندتر بود.
یکی بود، یکی نبود.
یک دستمالی بود که امام با اون سر حرّ رو بست.
اونم برگشت به دامن پیراهن امام گفت: من که نیستم. امروز عصر هوای پیشانی امام رو داشته باش.
یکی بود، یکی نبود.
یک دنیایی بود که زندگیش به آب بند بود . بعد یک روز ظهر، آب اینقد بی وفایی کرد که همه گفتن: پس ببین دنیا چقد بی وفاس!
یکی بود، یکی نبود
یک گهواره ای بود که هرچی تکون خورد، نتونست بچه رو آروم کنه.
واسه همین فرشته ها اومدن، بچه رو بردن تا آرومش کنن.
یکی بود، یکی نبود.
یک تیری بود که ادعاش می شد که پهلوون کُشه و...
ولی آخرشم صاحبش اونو خرج گلوی یک شیرخوار کرد.
بیچاره تیر...
یکی بود ، یکی نبود.
یک پیراهن کهنه ای بود که خیلی نگران بود که برای صاحبش دل آزار شده باشه.
یک روز عصر صدای صاحبشو شنید که از بیرون خیمه گفت: خواهرم پیراهن کهنه ای بیاور.
خدا می دونه چقدر خوشحال شد!
یکی بود، یکی نبود.
یک خنجری بود. با اینکه فولادی بود، دلش نرم بود.
به خاطر همین، یک روز عصر از دست کارای صاحبش خون گریه کرد.
یکی بود، یکی نبود.
یک آتیشی بود که بدجور می سوزوند.
یک روز تنگ غروب به خدا گفت: نمیشه منم مث آتیش ابراهیم سرد بشم؟ جواب شنید: نه. امروز امتحان سخت تره.
اونم همه ی خیمه ها رو سوزوند.حتی گیسوی دخترا رو...
یکی بود، یکی نبود.
یک گوشواره ای بود که اصلاً گوش دخترای کوفه رو دوست نداشت.
یکی بود، یکی نبود.
یک تشت طلایی بود که... قسم داد راضی نیست قصه شو بگم.
گفتم چشم.
کلمات کلیدی :